رمان الهه ی مردگان

ساخت وبلاگ
دوش سرسری گرفتم تا خون ها از روی بدنم پاک شوند، مانتوی بلند مشکی تا زیر زانو با شلوار راسته ی مشکی، به تن کردم و جلوی آینه یستادم... این کسی بود که من به آن  رئیس بیمارستان می گفتم... کوله ای مشکی برداشتم، برق لبی را ک به لبم زده بودم را داخل آن گزاشتم، از وجود چاقو و کلت در کیف مطمئن شدم و سپس با پوشیدن کفش های پاشنه دار مشکی ام از خانه بیرون زدم. ساعت شیش و نیم بود که به بیمارستان رسیدم... ماشین پژوام را که همیشه با ان سرکار میرفتم داخل حیاط پارک کردم و وارد بخش شدم... اتاق من طبقه ی دوم بود، همان اتاق پارسا، وکیلم همه ی کار هارا کرده بود فقط کافی بود یکبار دیگر اسامی تمام کارمندان را از زیر نظر بگزرانم.. دقایقی بعد در اتاقم توسط یک نفر زده شد و پس از گرفتن اجازه ورود وارد اتاق شد...چه کسی به جز داریان میتوانست باشد؟  لبخندی زد و مقابل میز استاد _داریان :سلام خانوم رئیس   من همچنان به او خیره شده بودن که دوباره به حرف امد _داریان :خو... دستم را به نشانه ی توقف مقابلش گرفتم و بعد خیز گرفتم به طرفش.. _هرا : میخوای اینجا چیکار کنی؟ در حالی که به طرف یکی از صندلی ها میرفت گفت: «خدمتتون عرض میکنم.» _داریان : من میخوام از ازمایشگاه بیمارستان استفاده کنم یک ابرویم از تعجب بالاپرید _داریان:میخوام یک ازمایشگاه کاملا در اختیار من باشه اینجا بیمارستان خصصوصی بود و دو ازمایشگاه داشت که هرکدام زیر مسئولیت یک نفر بودن. ارنجم را به میز تکیه دادم و دست هایم را بالا اوردم وبهم گره کردم و گفتم : «و من چرا باید اجازه همچین چیزی رو به تو بدم؟» داریان لبخند زد و به کاناپه تکیه زد : «چون میدی... من چیزای  زیادی میدونم... یادت ک نرفته؟.» رمان الهه ی مردگان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 95 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 21:12

پووووف خدایا شکرت این هم از این...با خستگی به طرف  خانه رفتم...روی تختم از این پهلو به آن پهلو میشدم، با این که خسته بودم ولی خواب به چشمم نمی امد...  به ساعت مچی ام نگاه کردم ساعت شیش غروب بود... اه خدایا دیگر باید بلند میشدم... استرس داشتم، دستم را روی دلم گرفتم و خم شدم،خدا اخرش را بخیر کند، محیط نا آشنا همیشه ترسناک است، لااقل برای من یکی که اینطوریست.  بلاخره از دراز کشیدن الکی رضایت دادم وازجایم بلند شدم، زیر سارافونی مشکی با شال کوچک و پشمی پوشیدم و تنها جفت کفشی که داشتم را پوشیدم و به قصد رستوران داریان خانه را ترک کردم...  تا آنجا ماشین گرفتم،رستوران از خانه دور بود و نمیدانستم در طولانی مدت باید چکار میکردم، فعلا که اولش بود...  از باد گرمی که از ورود به رستوران به صورتم خورد احساس خوبی پیدا کردم ، به طرف پیشخوان رستوران حرکت کردم،  به طرف مردی که جلیقه ی مشکی با پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود رفتم و لبخند پراسترسی زدم و سلام کردم،بعد از این که جواب سلامم را داد تازه فهمیدم که اسمی که آقای بلک گفته بود را فراموش کرده بودم، کمی سرم را خاراندم اها خودش بود "خوان"  با هیجان گفتم : «میتونم اقای خوان رو ببینم»  با تعجب گفت: « خوان؟»  از استرس دل و قلوه ام بهم میپیچید، گفتم: «بله، اقای بلک منو فرستادن.»  خندید، به سبک اسپانیائی ها!اگر اسمش را نمیدانستم(خوان یک اسم ایپانیایی است)  قطعا با همین خندیدنش هم میتوانستم بفهمید اسپانیایی است، بلند و به طرز مضحکی بی پروا...  در میان خنده هایش گفت: «تو باید همون دختر ایرانیه باشی، هممم»  و بعد خیلی ناگهانی خنده اش را قطع کرد و جدی گفت : «خوش اومدید خانوم، من خوان هست رمان الهه ی مردگان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 86 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 21:12

(2024)1404 تهران_ایران  وقتی به خانه رسیدم ساعت مچی چهار و بیست دقیقه را نشان می داد، لباس هایم را از تن خارج و به دنبال لباس مناسب کمد دیواری را زیر رو کردم، پیرهن مشکی ساده ای را انتخاب کردم که تا زیر زانویم بود و کمی استین داشت، کفش مشکی بدون پاشنه ام را هم به پا کردم...وقتی مقابل آینه ایستا رمان الهه ی مردگان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 104 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 22:44

***** فصل 5_ در جست و جوی درخت انار!  به دنبال نوید وارد دری که صوفیا از ان عبور کرده بود شدم،خدای من! تمام باغ یک طرف و این اتاق هم یک طرف! خود اتاق یک باغ بود... تقریبا در نزدیکی میانه ی دیواره ی روبروی در درخت سیبی رشد کرده بود و به اندازه ی بدن صوفیا گل هایی در پای درخت رشد کرده بودند انگا رمان الهه ی مردگان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 108 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 22:44

چشم که باز کردم همه جا را تاریک می دیدم... آنقدر تاریک که هرچقدر هم به چشم هایم فشار می اوردم و ان ها را تا اخرین حد باز می کردم چیزی نمیدیدم، آنقدر تاریک که احساس می کردم تمام مدت چشم هایم را بسته ام....  بوی نا می امد ... بوب خاک و سنگ واب.. یک قدم برداشتم... چلپ... قدم بعد چلوپ... همانطور که رمان الهه ی مردگان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 99 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 22:44

دیگه نمیخوام بنوبسم

دیگه حتی نمیخوام شنیده بشم

فقط میخوام اروم اروم بمیرم

میخوام تموم بشه این زندگی 

نمیخوامش دیگه 

از خیرش گذشتم 

اره من خیلی ضعیفم

کمرم خم شده 

فشار بیشتر از این رو نمیتونم تحمل کنم

دیگه نمیتونم...

دیگه حتی نفس کشیدنم سخته

گریه کردنم سخته 

لبخند زدن 

همه چیز دردناکه

میشه حرف بزنم؟ 

میشه بلند بلند گریه کنم؟  

رمان الهه ی مردگان...
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 111 تاريخ : دوشنبه 17 آذر 1399 ساعت: 9:16

حس میکنم زیر شکنجه بدنم بی حس شده تموم تنم کرخت شده...  نمیشه بگم دیگه جونی ندارم... حس اون بیچاره ایو دارم که داره نفسای اخرشو میکشه ولی فک میکنه میتونه یه مشت محکم دیگرو هم تحمل کنه اما با ضربه بعدی رمان الهه ی مردگان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 108 تاريخ : دوشنبه 17 آذر 1399 ساعت: 9:16

حس میکردم از سیاره ی دیگری امده ام 

حالا دیگر مطمئن شدم 

اما نمیدانم دقیقا کدام سیاره!! 

گاهی وقت ها دلم یک هم صحبت میخواهد 

که دقیقا بداند چه میگویم 

نه این که ادا درارد ها! واقعی بفهمد!! 

دو لیوان چای و بیسکوییت

کنار هم بنشینیم برای هم از هر دری بگوییم

بازویش را بگیرم 

احساس امنیت کنم

احساس ارامش کند 

پایان این حسرت ها کجاست؟ 

اصلا پایانی دارد؟ 

رمان الهه ی مردگان...
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 129 تاريخ : دوشنبه 17 آذر 1399 ساعت: 9:16

اگه منم مثل دخترای عادی بزرگ میشدم چی میشد...  مثل این دخترایی که عاشق باباشونن عاشق دوستاشونن عقده ی بیرون رفتن عادی بدون تشنج با دوستاشونو ندارن...  من یه دختریم که از حرف زدن با مردم وحشت داره هر ب رمان الهه ی مردگان...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 112 تاريخ : دوشنبه 17 آذر 1399 ساعت: 9:16

تو خیالم میدوم سمتش بغلم میکنه 

تو بغلش گریه میکنم... میگم دیدی شد دیدی شد بلاخره 

اون میگه گفتم که خانوم دکتر خودمی... 

... 

تازه فهمیدم شیرین ترین پیروزی های دنیا  بدون داشتن کسی که باهاش تقسیم کنی هیچ معنی ای نداره

ای کاش این روزا هرچی طودتر تموم بشه 

کم کم دارم از بین میرم 

پارسال این موقه ها به خودم میگفتم اگه الان پزشکی تهرانو اورده بودم چقدر خوشبخت بودم، الان ک بدستش اوردم برام خیلی مسخره شده، چه دنیای مسخره ای داریم...

 

رمان الهه ی مردگان...
ما را در سایت رمان الهه ی مردگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4bluemood4 بازدید : 142 تاريخ : دوشنبه 17 آذر 1399 ساعت: 9:16